زندگی به رنگ نیلوفرابی

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک
ازم بخر!!
نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم
بهت میدم…
بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم
چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت
میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم
لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی
خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از
یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنی
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو
هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت
شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می
کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه
میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

نوشته شده در دو شنبه 11 آبان 1394برچسب:,ساعت 15:30 توسط سعید |



صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت: " مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!
فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود " امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت
پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !
روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد،ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!

همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! میتونی از زندگی لذت ببری یا ازش ناامید بشی...  نگاه یک بیمار سرطانی

نوشته شده در چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:,ساعت 22:5 توسط سعید |

تصور می کنم این بهترین و واقعی ترین توصیفی ست که تا کنون از دوست شنیده ام

Friends........They love you.   دوستان...... تو را دوست می دارند

 But they're not your lover اما معشوق تو نیستند
They care for you,   مراقب تو هستند
But they're not from your family  اما از اقوام تو نیستند

They're ready to share your pain,  آنها آماده اند تا در درد تو شریک بشوند 
But they're not your blood relation.  اما آنها بستگان خونی تو نیستند

They are........FRIENDS! !!!!  آنها...... دوستان هستند

A True friend...... .  یک دوست واقعی

Scolds like a DAD.. همانند پدر سخت سرزنشت میکند

Cares like a MOM.. همانند مادر غم تو را می خورد

Teases like a SISTER.. مثل یک خواهر سر به سرت می گذارد

Irritates like a BROTHER.. مثل یک برادر ادای تو را در می آورد

And finally loves you more than a LOVER. و آخر اینکه بیشتر از یک معشوق دوستت می دارد

Send to all your good friends برای تمام دوستان خوبتان بفرستید

Even me if I'm one of them....حتی برای من، اگر یکی از آنها هستم 

نوشته شده در سه شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 8:46 توسط سعید |

ثروتمندانه زندگی کردن و داشتن یک زندگی سرشار از نعمت و رفاه، یکی از آرزوهای مشترک تمامی انسان

هاست، اما داشتن چنین زندگی ای برای بسیاری از افراد سخت و دور از باور به نظر میرسه. اما یادت باشه

دوست من که حقیقت جهان هستی اینه که ثروت و فراوانی در وجود تمامی انسان ها قرار داده شده، به
صورت کاملا ذاتی و طبیعی!


فراوانی و ثروت، صرفا یک نگرشه و نکته ی مثبتی که وجود داره اینه که به راحتی می تونی نگرشت رو کنترل

کنی و نگرش دلخواهت رو شکل بدی. اما چگونه؟
. ذهنیت ثروت و فراوانی رو در خودت شکل بده.

ذهنیت فراوانی یک باور غالب داره که میگه برای همه، بیش از حد نیازشون هست. بنابراین مدام این جمله رو

تکرار کن که خالق این جهان، بی نهایت رزاقه و برای همه، بیش از حد نیازشون هست... همه چیز به اندازه ی

کافی وجود داره... من به فراوانی نعمت، ثروت و سلامتی ایمان دارم...
. سپاسگزار تمامی مواردی باش که

همین حالا در زندگی تو وجود داره.

سپاسگزاری از نظر کاینات یک سیگنال بسیار قدرتمنده که نشون میده آماده ی دریافت بیشتر هستی. ازت

میخوام که همین حالا تمامی موارد خوب و مثبتی که در زندگیت وجود داره رو یادداشت کنی و بابت تک تک اونها

|از خدای رحمن سپاسگزاری کنی. هرچه مواردی که یادداشت می کنی بیشتر باشه، بهتره. ازت میخوام که

این تمرین رو هر شب، به مدت حداقل یک ماه انجام بدی تا به چشم خودت ببینی که همین تمرین ساده که

روزانه چند دقیقه بیشتر وقتت رو نمیگیره، چگونه زندگیت رو جادویی و پر از اتفاقات خوب میکنه.


. صبح، زمان تعیین کننده ی روز شماست!


صبح، زمانی که از خواب بیدار میشی، لحظه ای بسیار تعیین کننده است، چون تمام روزت رو تحت تاثیر قرار

میده. بنابراین سعی کن حس و حال خوبی به صبح هات بدی تا به طبعش روز و زندگی بهتر و با کیفیت تری رو

تجربه کنی. سعی کن خواب کافی داشته باشی، صبح ها زودتر از خواب بیدار بشی، صبحانه مغذی ای داشته

باشی، و هر روز ورزش کنی و تمرینات خود هیپنوتیزمت رو انجام بدی.


. پذیرای فرصت هایی باش که کاینات در اختیارت قرار میده.


زمانی که تمام توجه و تمرکزت رو به ثروت و فراوانی لایتناهی کاینات میدی، طبق قانون، کاینات و جهان

هستی، فرصت ها، ایده ها، موقعیت و افرادی رو در مسیرت قرار میده تا خودت شخصا این تمرکز رو به معادل

فیزیکیش و هر اونچه که میخوای تبدیل کنی. بنابراین تنها زمانی می تونی به این مواهب و نعمات و هر اونچه

میخوای دست پیدا کنی که اولا منتظر چنین فرصت هایی باشی، آماده ی پذیرش اونها باشی و ثانیا بدونی که

چگونه این فرصت ها رو شناسایی کنی و از اونها استفاده کنی.
.

از زندگیت لذت ببر.


مهمترین عاملی که تعیین میکنه به خودت اجازه میدی از زندگیت لذت ببری یا نه، وجود یا عدم وجود عزت نفس

و اعتماد به نفس هستش. اگر میبینی که در اکثر مواقع منفی هستی و بر موارد منفی تمرکز میکنی، شدید

بهت توصیه میکنم که به دنبال روش هایی برای ارتقا عزت نفس و اعتماد به نفس در وجودت باشی. از فایل

های خود هیپنوتیزم استفاده کن، مدیتیشن انجام بده، ورزش کن و تا میتونی لبخند بزن. ببین که انجام چه

مواردی باعث میشه که از درون حس خوبی بهت دست بده، تمامی این موارد رو شناسایی کن و اونها رو انجام بده.

یادت باشه دوست خوبم، ما یک زندگی سرشار از نعمت و ثروتی رو میخوایم که به ما حس رضایت و شادی بده.

نقطه ی شروع چنین زندگی خارق العاده ای اینه که باور کنی چنین زندگی ای وجود داره، و با آغوش باز،

پذیرای فرصت هایی باشی که چنین زندگی ای رو برات رقم میزنه. زمانی که از تمامی فرصت هایی که کاینات

در اختیارت قرار میده نهایت استفاده رو میکنی، درست در اون لحظه است که می تونی با تمام وجود، معنای

یک زندگی خارق العاده و شاهکار رو حس کنی.

با آرزوی شادی، سلامت و ثروت برای تو دوست خوبم

نوشته شده در یک شنبه 6 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 18:3 توسط سعید |

«حسین مهاجران» رئیس اتحادیه فروشندگان میوه تهران  می‌گوید: در میدان اصلی میوه و تره بار٨٠٠ بارفروش اصلی و ٤‌هزار دلال فعالیت می‌کنند که از روش‌های مختلف درآمد هنگفتی به هم زده‌اند.

برای بهتر متوجه‌شدن این موضوع کافی است که بدانید درآمد ماهانه یک کارگر میدان اصلی ٤٠ برابر یک خرده‌فروش میوه است. هر کارگر برای حمل بار با چرخ دستی به محل پارک وانت ٤٠‌هزار تومان دریافت می‌کند و یک کارگر روزانه ٨٠وانت میوه را سرویس می‌دهد. اگر ٤٠‌هزار تومان را در ٨٠ وانت میوه ضرب کنید درآمد روزانه این کارگرها حدود ٣‌میلیون و درآمد ماهانه‌شان حدود ٩٠‌میلیون تومان می‌شود.

مهاجران ادامه می‌دهد: بارها با اتحادیه بارفروشان وارد مذاکره شده‌ایم تا این کارگرها را بیمه کند و برای آنها حقوق ماهانه‌ای درنظر بگیرد اما این اتحادیه زیر بار نرفته است و کارگران میدان اصلی حقوق گزاف ماهانه خود را از خرده‌فروشان دریافت می‌کنند.

نظر بینندگان :
اشتباه کردیم توی این بی قانونی رفتیم فوق لیسانس گرفتیم کاش میرفتیم میدون تره بار و کارگر بارکش میشدیم

نوشته شده در پنج شنبه 3 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 9:45 توسط سعید |


ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﮐﻪ‌ ﺧﻼ‌ﺻﻪ‌ ‌ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯽ‌ﺷﻮﻡ‌ ﻣﺸﺘﯽ‌‌ ﺧﺎﮎ ،،،،!!!!

كه ممكن ﺑﻮﺩ ﺧﺸﺘﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﺩﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﯾﮏ‌ ﺧﺎﻧﻪ

ﯾﺎ ﺳﻨﮕﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﯾﮏ كوه

ﯾﺎ ﻗﺪﺭﯼ ﺳﻨﮕﺮﯾﺰﻩ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﯾﮏ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ،،،،،،

ﻭﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺎﮐﯽ ﺍﺯ ﮔﻠﺪﺍﻥ ،،،،

ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻏﺒﺎﺭﯼ ﺑﺮ ﭘﻨﺠﺮﻩ ،،،،،

ﺍﻣﺎ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﺮﮔﺰﯾﺪﻧﺪ براي انسانيت ، ﻧﻬﺎﯾﺖ ، شرافت ،،،،،

به منﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻥ

ﺩﯾﺪﻥ...ﺷﻨﯿﺪﻥ...ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ،،،،!!!!!

ﻭ ﻧﻔﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺩﻣﯿﺪ...

ﻣﻦ ﻣﺸﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻢ ﮐﻪ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻡ ﺩﺍﺩن ﺑﻪ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻭ ﺗﻐﯿﯿﺮ ،،،،،!!!!

ﺑﻪ ﺷﻮﺭﯾﺪﻥ...ﺑه محبت ...

ﻭﺍﯼ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﮐﻪ ﻗﺪﺭ ﻧﺪﺍﻧﻢ

نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 15:57 توسط سعید |

اگر دوست داری که در تمامی کارهایی که انجام میدی فرد موفقی باشی و چیزی جز کامیابی و موفقیت رو تجربه نکنی، اولین گام برای رسیدن به چنین جایگاهی اینه که رویایی در سر داشته باشی... منظور من رویاهایی که در خواب میبینی نیست، اگرچه چنین رویاهایی هم خالی از لطف نیست، اما منظور من رویاهاییه که برای فرداهای زندگیت داری... تمامی آرزوها و رویاهایی که دوست داری اونها رو در زندگیت خلق کنی...
تا حالا شده بنشینی و مرد و مردونه با خودت فکر کنی که واقعا چقدر از صمیم قلب میخوای که زندگیت تغییر کنه و به زندگی ایده آلت نزدیک و نزدیک تر بشه؟

اگر تا حالا چنین کاری نکردی، لازمه که قبل از اینکه ادامه ی مقاله رو بخونی، همین حالا دست به کار بشی و در اولین فرصت این تمرین طلایی رو انجام بدی. اما اگر چنین کاری رو انجام دادی، اما نمی دونی که چگونه این زندگی رویایی رو خلق کنی و به چنین اهدافی دست پیدا کنی، با دقت ادامه ی مقاله رو مطالعه کن دوست خوبم.

باور کن که چنین چیزی ممکنه...

این اولین شرط لازم و ضروریه برای خلق آرزوها و رویاهاست! خیلی وقت ها، افراد به به آرزوها و اهدافی که دارن به دید مواردی نگاه میکنن که نمی تونن خلقش کنن یا نمی تونن بهش برسن. یعنی ثروت و رفاه و آرامش و سلامتی رو میخواد، اما میگه ای بابا... من که نمی تونم بهش برسم!!!

اما می دونی حقیقت و قانون حاکم بر جهان چیه دوست من؟ اگر بتونی چیزی رو در ذهنت تجسم کنی و رویای چیزی رو در ذهنت داشته باشی، می تونی بهش برسی... می تونی انجامش بدی...

بله، ممکنه به تلاش فیزیکی هم نیاز داشته باشه و لازم باشه گام هایی رو برداری، مراحلی رو طی کنی و اقداماتی رو انجام بدی تا بهش برسی، اما شک نکن که دستیابی تو به اون هدف واقعا ممکن و شدنیه!

اولین و بزرگترین مانعی که همیشه مانع و سدی میشه جلوی رویاهای ما، معمولا خودمون هستیم... یادت باشه دوست من، اگر میخوای به اهدافی که داری برسی و خواسته ها، رویاها و آرزوهات رو دونه به دونه خلق کنی، باید این موانع رو از سر راه برداری. باید باور کنی که خلق هدفی که داری، دستیابی به چیزی که میخوای و تبدیل شدن به فردی که آرزوش رو داری واقعا ممکن و شدنیه.

گام های لازم برای خلق اهدافت رو بردار...

دوست من، باور کن که اصلا لازم نیست که کارهای سخت و عجیب و غریبی برای دستیابی به اهدافت برداری. کار رو برای خودت سخت نکن... تو می تونی یک سفر 1000 کیلومتری رو با برداشتن گام های کوچک برداری و تا زمانی که این گامها ادامه دار باشه، تو محکوم به رسیدنی... شک نکن!

اگر دوست داری که به آهنربای پول و ثروت تبدیل بشی و تمامی قرض ها و بدهی هات رو پرداخت کنی، اگر دوست داری یک زندگی شاد و مرفه و با کیفیت رو تجربه کنی، اگر دوست داری به هر اونچه که میخوای برسی و اهدافت رو خلق کنی، به برداشتن گام های کوچک اما مستمر و ادامه دار خیلی توجه کن دوست من.

به این گام های کوچک خیلی توجه کن... این گام ها رو بردار... اقدامات لازم رو انجام بده... هرچه که میخواد باشه، باشه...

بر ترس هات غلبه کن...

کار کردن بر روی ترس ها یک پروسه زمان بر و گاها پر زحمته. برای اینکه بتونی بر ترس از شکست غلبه کنی، باید این طرز فکر رو در خودت شکل بدی که که انگار به چیزی چسبیدی که در گذشته وجود داشته، دستت رو محکم مشت کردی و اونو گرفتی، اما وقتی که چشم هات رو باز میکنی، میبینی که واقعا چیزی توی دستت نیست، فقط توهم واهی بوده... پس رهاش کن... اجازه بده که این افکار از تو دور بشه...

این مبحث خیلی مفصل و طلانیه، اما دوست من صمیمانه ازت میخوام که به جنگ با ترس هات بری و هرکاری که لازمه رو انجام بدی تا بر تک تک این ترس ها غلبه کنی... اونوقته که میتونی حس کنی زندگی چقدر زیبا و جذابه!

و در آخر یادت باشه دوست من، موفقیت یک شبه به دست نمیاد، به زمان نیاز داره... اما بهت تضمیمن میدم که اگر وارد جاده ی موفقیت بشی و مسیرش رو ادامه بدی، حتما به مقصد خواهی رسید... این قانون کایناته. به خودت و توانایی هات ایمان داشته باش، گام های لازم برای خلق اهدافت رو بردار و شجاعانه بر ترس هایی که داری غلبه کن.

نوشته شده در سه شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت 15:46 توسط سعید |

سفارت کشور امارات در خیابان ظفر است...

فکر میکنید چرا وقتی امارات اسم یک میدان و دو تا خیابان مهم دوبی را بنام خلیج عربی نام گذاری میکنه

و نام لیگ فوتبال خودشم حتی با مخالفت afc تغییر نمیده اونوقت شهرداری تهران نام خیابان ظفر را به خیابان خلیج فارس تغییر نمیده

تا اونا مجبور بشن در تمام مکاتبات خودشون از این نام در آدرسهای خودشون استفاده کنن..

ضمنا اداره پست هم میتونمه تمام مرسوله های پستی را که از نام خلیج فارس استفاده نکرده به امارات عودت دهد بعلت عدم شناسایی آدرس....

خوب وقتی به این راحتی میشه حال این عربهای آشغال رو گرفت چرا با توجه به اینکه چند

سال پیش علیرضا دبیر و امیر خادم این پیشنهاد را دادن و در شورای شهر تهران هم تصویب شد

شهرداری آقای قالیباف اینکار رو نکرد و نمیکنه

حتما امیر امارات نباید از دست آقایون ناراحت بشه و گرنه حسابهای بانکیشونو مسدود میکنه

                                                                                   ((البته این اولین گستاخی اعراب نیست))



نوشته شده در چهار شنبه 5 آذر 1393برچسب:,ساعت 20:53 توسط سعید |

روزي  خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصوصش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود،

براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست.

خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد.

خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد.

خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد.

خياط گفت:"قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!"

ما نيز گمان مي كنيم از آنچه هستيم بزرگتريم.

اما وقتي از محل زندگي و كارمان دور مي شويم به حد و اندازه واقعي خود پي مي بريم.

با يك فنجان چاي هم

مي‌توان "مست" شد

اگر آنكه بايد باشد "باشد...

نوشته شده در شنبه 26 مهر 1393برچسب:,ساعت 18:20 توسط سعید |

پسر، دختر را در یک مهمانی ملاقات کرد. آخر مهمانی، دختر را به نوشیدن یک قهوه دعوت

کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش را قبول کرد. در یک کافی شاپ

نشستند، پسر عصبی تر از آن بود که چیزی بگوید، دختر احساس راحتی نداشت و با

خودش فکر می کرد “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…” . یکدفعه پسر پیش خدمت

را صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.” همه بهش

خیره شدند، خیلی عجیبه! چهره اش قرمز شد اما اون نمک رو ریخت توی قهوه اش و اونو

سرکشید. دختر با کنجکاوی پرسید، “چرا این کار رو می کنی؟” پسر پاسخ داد، “وقتی

پسر بچه کوچیکی بودم، نزدیک دریا زندگی می کردم، بازی تو دریا رو دوست داشتم، می

تونستم مزه دریا رو بچشم مثل مزه قهوه نمکی. حالا هر وقت قهوه نمکی می خورم به یاد

بچگی ام می افتم، یاد زادگاهم، برای شهرمون خیلی دلم تنگ شده، برای والدینم که هنوز

اونجا زندگی می کنند.” همینطور صحبت می کرد، اشک از گونه هایش سرازیر شد. دختر

شدیداً تحت تاثیر قرار گرفت، یک احساس واقعی از ته قلبش، مردی که می تونه دلتنگیش

رو به زبون بیاره، اون باید مردی باشه که عاشق خونوادشه، هم و غمش خونوادشه و

دورش، بچگیش و خانواده اش. مکالمه خوبی بود، شروع خوبی هم بود. آنها ادامه دادند به

قرار گذاشتن. دختر متوجه شد در واقع اون مردیه که تمام انتظاراتش رو برآورده می کنه:

خوش قلبه، خونگرمه و دقیق. اون اینقدر خوبه که مدام دلش براش تنگ میشه! ممنون از

قهوه نمکی! بعد قصه مثل تمام داستانهای عشقی زیبا شد، پرنسس با پرنس ازدواج کرد و

با هم در کمال خوشبختی زندگی می کردند….هر وقت می خواست قهوه برایش درست

کند یک مقدار نمک هم داخلش می ریخت، چون می دانست که با اینکار لذت می برد. بعد

از چهل سال مرد در گذشت، یک نامه برای زن گذاشت، ” عزیزترینم، لطفا منو ببخش،

بزرگترین دروغ زندگی ام رو ببخش. این تنها دروغی بود که به تو گفتم: ” قهوه نمکی”.

یادت میاد اولین قرارمون رو؟ من اون موقع خیلی استرس داشتم، در واقع یک کم شکر

می خواستم، اما هول کردم و گفتم نمک.

برام سخت بود حرفم رو عوض کنم بنابراین ادامه دادم. هرگز فکر نمی کردم این شروع

ارتباطمون باشه! خیلی وقت ها تلاش کردم تا حقیقت رو بهت بگم، اما ترسیدم، چون بهت

قول داده بودم که به هیچ وجه بهت دروغ نگم… حال من دارم می میرم و دیگه نمی ترسم

که واقعیت رو بهت بگم، من قهوه نمکی رو دوست ندارم، چون خیلی بدمزه است… اما من

در تمام زندگیم قهوه نمکی خوردم! چون تو رو شناختم، هرگز برای چیزی تاسف نمی

خورم چون این کار رو برای تو کردم. تو رو داشتن بزرگترین خوشبختی زندگی منه. اگر یک

بار دیگر بتونم زندگی کنم هنوز می خوام با تو آشنا بشم و تو رو برای کل زندگی ام داشته

باشم حتی اگه مجبور باشم دوباره قهوه نمکی بخورم. ”

اشک هایش کل نامه را خیس کرد. یک روز، یه نفر از او پرسید، ” مزه قهوه نمکی چطور

است؟ اون جواب داد “خیلی شیرین

نوشته شده در شنبه 22 شهريور 1393برچسب:,ساعت 16:30 توسط سعید |

    از ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺍﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : چه کسی ﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ؟
   
ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ خندید و ﮔﻔﺖ: "ﻋﺸﻘﻢ" ﺭﺍ...

    ﮔﻔﺘﻨﺪ : "ﻋﺸﻘﺖ" ﮐﯿﺴﺖ ؟؟ ﮔﻔﺖ : "ﻋﺸﻘﯽ" ﻧﺪﺍﺭﻡ !!

    ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺑﺮﺍﯼ "ﻋﺸﻘﺖ" ﺣﺎﺿﺮﯼ ﭼﻪ کارها ﮐﻨﯽ....؟


    ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻋﺎﻗﻼﻥ ﻧﻤﯿﺸﻮﻡ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻢ...، خیانت نمیکنم...


    دور نمیزنم.... وعده سر خرمن نمیدهم...دروغ نمیگویم..خیانت نمیکنم....

    و ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ، ﺗﻨﻬﺎﯾﺶ ﻧﻤﯿﮕﺬﺍﺭﻡ، ﻣﯿﭙﺮﺳﺘﻤﺶ...

    ﺑﯽ ﻭﻓﺎﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ، ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻮﺩ ..


    برایش فداکاری خواهم کرد..ناراحت و نگرانش نمیکنم...غمخوارش میشوم...


    ﮔﻔﺘﻨﺪ : ولی ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎﯾﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ...، ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ ..، اﮔﺮ ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﮐﺮﺩ ، ﺍﮔﺮ ﺑﯽ ﻭﻓﺎ ﺑﻮﺩ..اگر ترکت کرد ﭼﻪ...؟


    اشک بر چشمانش حلقه زد و ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﻦ "ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ" ﻧﻤﯿﺸﺪم..


نوشته شده در جمعه 23 اسفند 1392برچسب:,ساعت 21:7 توسط سعید |



 *   چند حقیقت درباره آدم ها


* وقتی شخصی حتی به چیزای الکی زیاد میخنده ،مطمئن باشيد که عمیقا غمگینه .

* وقتی کسی زیاد میخوابه ، مطمئن باشيد که تنهاست .

* وقتی شخصی کم حرف میزنه و اگر هم حرف بزنه حرفشو سریع میگه ،

*  مطمئن باشيد كه رازی رو حفظ میکنه .

* وقتی کسی نمیتونه گریه کنه نشون دهنده شکنندگی و ضعف اونه .

* وقتی کسی غیر عادی غذا میخوره بدونید که اضطراب داره .

* وقتی کسی واسه چیزای کوچیک گریه میکنه ، یعنی دل بی گناه و نرمی داره .

* اگه کسی به خاطر چیزای احمقانه و کوچیک از دستت عصبانی شد ،

*یعنی که خیلی دوستت داره

*انسانهای قوی می دانند چگونه به زندگی شان نظم دهند .

*حتی زمانی که اشک در چشمانشان حلقه می زند

*همچنان با لبخندی روی لب می گویند "من خوب هستم" .

نوشته شده در جمعه 13 دی 1392برچسب:,ساعت 8:37 توسط سعید |

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اونی که زود میرنجه زود میره، زود هم برمیگرده.
 
ولی اونی که دیر میرنجه دیر میره، اما دیگه برنمیگرده..

به یک‏جایی از زندگی که رسیدی می فهمی رنج را نباید امتداد داد باید مثل یک چاقو که چیزها را می‏برد

و از میانشان می‏گذرد از بعضی آدم‏ها بگذری و برای همیشه تمامشان کنی.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی بزرگ‌ترین مصیبت برای یک انسان این است

که نه سواد کافی برای حرف زدن داشته‌ باشد نه شعور لازم برای خاموش ماندن.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی مهم نیست که چه اندازه می بخشیم بلکه مهم این است

که در بخشایش ما چه مقدار عشق وجود دارد.


بهیک‏جایی از زندگی که رسیدی ، می فهمی شاید کسی که روزی با تو خندیده است را از یاد ببری،

اما هرگز آنرا که با تو اشک ریخته است را فراموش نخواهی کرد.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی توانایی عشق ورزیدن؛ بزرگ‌ترین هنر جهان است.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی از درد های کوچک است که آدم می نالد وقتی ضربه سهمگین باشد،

لال می شوی.به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی اگر بتوانی دیگری را همانطور كه هست بپذیری

و هنوز عاشقش باشی، عشق تو واقعی است.


به یک‏جایی از زندگی که رسیدی، می فهمی كسي كه دوستت داره، همش نگرانته، به خاطر همين بيشتر

از اينكه بگه دوستت دارم ميگه مواظب خودت باش


راستی: مواظب خودت باش
نوشته شده در پنج شنبه 5 دی 1392برچسب:,ساعت 14:52 توسط سعید |

یه داستان...

من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم…

والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند

و نامزدم هم دختر فوق العاده ای
بود…

فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم

خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود.

کهگاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد

و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… 

یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که

برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار

ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود

و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن

به من بدی بعدش حاضرم با تو سکس داشته باشم.

من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت:

من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…

وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من

بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم

و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج خارج شدم....

یهو با چهره نامزدم وچشمهای اشک الود پدر نامزدم مواجه شدم!

پدرنامزدم منو دراغوش گرفتوگفت:تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…

ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو

نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی.!



 ((  نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!!))

نوشته شده در چهار شنبه 20 آذر 1392برچسب:,ساعت 21:29 توسط سعید |



واقعیت رابطه ها

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند

خارپشت ها وخامت اوضاع را دریافتند. تصمیم گرفتند دور هم جمع شوند
و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند.
وقتی نزدیک تر بودند، گرم تر می شدند ولی خارهایشان یکدیگر را زخمی
می کرد. به همین خاطر تصمیم گرفتند از هم دور شوند ولی به همین دلیل
از سرما یخ زده می مردند.

از این رو مجبور بودند برگزینند یا خارها ی دوستان را تحمل کنند، یا
نسلشان از روی زمین بر کنده شود.
دریافتند که باز گردند و گرد هم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی
که همزیستی با کسی بسیار نزدیک به وجود می آورد، زندگی کنند
چون گرمای وجود دیگری مهم تراست.
و این چنین توانستند زنده بمانند...

درس اخلاقیبهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص
را گرد هم آورد، بلکه آن است که هر فرد بیاموزد با معایب دیگران
کنار آید و محاسن آنان را تحسین نماید.

وقتی تنهاییم به دنبال دوست می گردیم. پیدایش كه كردیم، دنبال عیب هایش می گردیم.
وقتی كه از دستش دادیم، در تنهایی به دنبال خاطراتش می گردیم.   ((ژان پل سارتر))
نوشته شده در سه شنبه 19 شهريور 1392برچسب:,ساعت 21:0 توسط سعید |

 یک شب با زنی دیگ

 یک شب با زنی دیگر ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس
نمیگردند، بلکه در دل حس میشوند. لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد
توجه کنید: او میگفت که پس از سالها ...

یک شب با زنی دیگر
ارزشمندترین وقایع زندگی معمولا دیده نمیشوند و یا لمس نمیگردند، بلکه در دل
حس میشوند. لطفا به این ماجرا که دوستم برایم روایت کرد توجه کنید:
او میگفت که پس از سالها زندگی مشترک، همسرم از من خواست که با زن دیگری برای
شام و سینما بیرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد، ولی مطمئن است که این زن
هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن دیگری که همسرم از من میخواست که با او بیرون بروم مادرم بود که ۱۹ سال پیش
بیوه شده بود ولی مشغله های زندگی و داشتن ۳ بچه باعث شده بود که من فقط در
موارد اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم.
آن شب به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون برویم. مادرم با نگرانی پرسید
که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت
غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست. به او گفتم: بنظرم رسید بسیار دلپذیر
خواهد بود که اگر ما امشب را با هم باشیم. او پس از کمی تامل گفت که او نیز از
این ایده لذت خواهد برد.
آن جمعه پس از کار وقتی برای بردنش میرفتم کمی عصبی بودم. وقتی رسیدم دیدم که
او هم کمی عصبی بود کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود، موهایش را جمع
کرده بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود.
با چهره ای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که
به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میروم و آنها خیلی تحت تاثیر
قرار گرفته اند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم را
چنان گرفته بود که گوئی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به خواندن
منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره مادرم
انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یاد آوری خاطرات گذشته به من نگاه میکند، به
من گفت یادش می آید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم او بود
که منوی رستوران را میخواند.
من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسده که تو استراحت کنی و بگذاری که من این
لطف را در حق تو بکنم. هنگام صرف شام گپ وگفتی صمیمانه داشتیم، هیچ چیز غیر
عادی بین ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پیرامون وقایع جاری بود و آنقدرحرف زدیم
که سینما را از دست دادیم…
وقتی او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه
او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که
آیا شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خیلی بیشتر از آنچه که
میتوانستم تصور کنم.
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید درگذشت و همه چیز بسیار سریعتر از
آن واقع شد که بتوانم کاری کنم.
کمی بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا غذا
خوردیم بدستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: نمیدانم که
آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای ۲ نفر پرداخت کرده ام یکی برای
تو و یکی برای همسرت. و تو هرگز نخواهی فهمید که آنشب برای من چه مفهومی داشته
است، دوستت دارم پسرم.
و در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که بموقع به عزیزانمان بگوئیم
که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنهاست به آنها اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از خانواده نیست.
زمانی که شایسته عزیزانتان است به آنها اختصاص دهید زیرا هرگز نمیتوان این
امور را به وقت دیگری واگذار نمود.
این متن را برای همه کسانی که والدینی مسن دارند بفرستید.
به یک کودک، بالغ و یا هرکس با والدینی پا به سن گذاشته.
امروز بهتر از دیروز و فرداهای ناشناخته است.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 11 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:52 توسط سعید |

 


توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :


می خورم به سلامتی دو بوسه !!

بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن

حالا بگو کدوم دو بوسه
بوسه ؟!!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
گفت :
اولیش اون بوسه ای كه  مادر بر گونه

بچه تازه متولد شده

ميزنه و بچه نمی فهمه !


 

 
دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر

فوت شدش ميزنه و

مادرش متوجه نمیشه ....



 

نوشته شده در پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:,ساعت 20:35 توسط سعید |

 

هنگام انفجار و فرو پاشی ستارگان، گازها و موج های حاصل، ترکیبی بسیار زیبا بمانند گل سرخ (رُز)ایجاد می کنند.
عکس زیر توسط تلسکوپ هابل (Hubble Telescope) ناسا گرفته شده است و توسط ناسا "انفجار گل رز سرخ" نامیده شده . این پدیده در قرآن مجید  در سوره الرحمن آیه 37 بیان گردیده است:
 
http://www.ijma.org.uk/features/redRoseNebulaRahman.jpg
 
                                      فَإِذَا انشَقَّتِ السَّمَاء فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ
 
 
هنگامی که آسمان از هم شکافته شود و مانند گلی سرخ رنگ (گلگون) درآید.
 
 
آیه ی ۳۷ سوره الرحمن

 

نوشته شده در جمعه 27 بهمن 1391برچسب:,ساعت 16:50 توسط سعید |

روستای فیل بنداز روستاهای مرتفع شهر بابل(استان مازندران) است.

روستایی در ارتفاع 2700 تا 3000 متری از سطح دریا

ا










ح

نوشته شده در شنبه 9 دی 1391برچسب:,ساعت 8:34 توسط سعید |

 


 

نميگم خطا نكردم من كه ادعا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

همه گفتن بي وفايي من كه اعتنا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

عازم سفر شدي تو من دلم مي خواست بموني

 

 

 

 

 

 

 

 

واسه موندن تو اما به خدا دعا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

ميدونم دوستم نداري حتي قد يه قناري

 

 

 

 

 

 

 

 

اما عاشقم هنوزم... بدون اشتباه نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

ما جايي قرار نذاشتيم ...جز تو كوچه هاي رويا

 

 

 

 

 

 

 

 

ايندفعه تو اومدي ... من به قرار وفا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

زير دِينِ ناز چشمات عمريه دارم مي سوزم

 

 

 

 

 

 

 

 

زير دِينِ ناز چشمات عمريه دارم مي سوزم

 

 

 

 

 

 

 

 

تا خاكستري نباشه دل... دِينمو ادا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

اومدن واسه نصيحت ... به بهونه ي يه صحبت

 

 

 

 

 

 

 

 

عمرشون كلي تلف شد چون تو رو رها نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

راه آسمون كه بسته ست گرچه قلبامون شكسته ست

 

 

 

 

 

 

 

 

تا به حال اينقدر خدا رو اينجوري صدا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

تو منو گذاشتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم

 

 

 

 

 

 

 

 

باورت نميشه شايد... آخه جون فدا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه

 

 

 

 

 

 

 

 

اما از كساي ديگه ست پس اونارو وا نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

يادته عكستو دادي بزارم توي قلبم

 

 

 

 

 

 

 

 

بعد از اون روز هرگز به كسي نگاه نكردم

 

 

 

 

 

 

 

 

يادته عكستو دادي بزارم توي قلبم

 

 

 

 

بعد از اون روز هرگز به كسي نگاه نكردم.

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 1 فروردين 1386برچسب:,ساعت 13:29 توسط سعید |





طفلی بنام شادی دیریست گمشده است
با چشمان روشن وبراق
با گیسویی بلندبه بالای ارزو
هرکس از او نشانی دارد
ما را کند خبر
این هم نشان ما
یک سو خلیج فارس
سوی دگر خزر
                                             
                                   ((شفیعی کدکنی))

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 16 آبان 1387برچسب:,ساعت 17:46 توسط سعید |

 


نميگم خطا نكردم من كه ادعا نكردم

 

 

همه گفتن بي وفايي من كه اعتنا نكردم

 

 

عازم سفر شدي تو من دلم مي خواست بموني

 

 

واسه موندن تو اما به خدا دعا نكردم

 

 

ميدونم دوستم نداري حتي قد يه قناري

 

 

اما عاشقم هنوزم... بدون اشتباه نكردم

 

 

ما جايي قرار نذاشتيم ...جز تو كوچه هاي رويا

 

 

ايندفعه تو اومدي ... من به قرار وفا نكردم

 

 

زير دِينِ ناز چشمات عمريه دارم مي سوزم

 

 

زير دِينِ ناز چشمات عمريه دارم مي سوزم

 

 

تا خاكستري نباشه دل... دِينمو ادا نكردم

 

 

اومدن واسه نصيحت ... به بهونه ي يه صحبت

 

 

عمرشون كلي تلف شد چون تو رو رها نكردم

 

 

راه آسمون كه بسته ست گرچه قلبامون شكسته ست

 

 

تا به حال اينقدر خدا رو اينجوري صدا نكردم

 

 

تو منو گذاشتي رفتي خواستي من ديوونه تر شم

 

 

باورت نميشه شايد... آخه جون فدا نكردم

 

 

نامه هاي عاشقونه با نشونه بي نشونه

 

 

اما از كساي ديگه ست پس اونارو وا نكردم

 

 

يادته عكستو دادي بزارم توي قلبم

 

 

بعد از اون روز هرگز به كسي نگاه نكردم

 

 

يادته عكستو دادي بزارم توي قلبم

 

 

بعد از اون روز هرگز به كسي نگاه نكردم.

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:,ساعت 13:29 توسط سعید |


                                                                   

وقتی کسی رو دوست داری
 حاضری جون فداش کنی


حاضری دنیا رو بدی یه بار نگاش کنی
بخاطرش داد بزنی ،دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی، حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته، حاضری دنیا بد باشه

فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیا رو بخاطراون میزنی

خیلی چیزها رو میشکنی،تا دل اونو نشکنی
حاضری قلب تو باشه،پیش چشای او گرو

فقط خدا نکرده اون یه وقت بهت نگه برو
حاضری هر چی دوست نداشت،بخاطرش رها کنی

حسابتو از حساب مردم شهر جدا کنی
وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا میگذری

تولد دوبارتو ،وقتی اسمشو میبری

حاضری جونتو بدی یه خار تو دستاش نره
حتی یه ذره گردوخاک تو معبدچشاش نره

حاضری مسخرت کنن تمام ادمای شهر
اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر

حاضری هرچی بشنوی ،حتی اگه سرزنشه
بخاط اون کسی که برات خیلی با ارزشه

حاضری هرروزسر اون با ادما دعوا کنی
غرورتو بشکنی وباز خودتو رسوا کنی

حاضری هرکی جز اونو ساده فراموش کنی
پشت سرت هرچی میگن چیزی نگی،گوش بکنی

وقتی کسی رو دوست داری،کلی صاحب ثروتی

نذار که از دستت بره،این گنج خیلی قیمتیه

 

نوشته شده در چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:,ساعت 7:11 توسط سعید |




منم کوروش، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، 

شاه بابـِل، شاه سومر ، شاه چهار گوشه ی جهان

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:51 توسط سعید |



تبریک بمناسبت این روز از یاد رفته ................!

تبریک بمناسبت گم شدن تاریخ پر افتخارمان..........!

تبریک بمناسبت ثبت نشدن این روز در تقویم ایران ..............!

تبریک بمناسبت تروریست خواندن ایران و ایرانی در دنیا..............!

تبریک بمناسبت حذف نام غرور افرین کوروش بزرگ از کتاب مدارس............!

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:45 توسط سعید |




همواره نگهبان کیش یزدان باش ،اما هیچ قومی را وادار مکن که از کیش تو پیروی کند

وپیوسته به خاطر داشته باش که هرکسی باید ازاد باشد تا از هرکیش که میل دارد پیروی کند


فرمان دادم بدنم را بدون تابوت ومومیایی به خاک بسپارند

تا تکه تکه بدنم قسمتی از خاک ایران باشد


منم کوروش شاه بزرگ ،شاه جهان،شاه توانمند ،شاه بابل ،شاه سومر،واکد....شاه چهر گوشه جهان


ارتش بزرگ من به صلح وارامی وارد بابل شد نگذاشتم هیچ رنج وازاری به مردم این سرزمین وشهر وارد اید

وضع داخلی بابل وجایگاههای مقدسش قلب مرا تکان داد من برای صلح کوشیدم


من برده داری را برانداختم،به بد بختی انان پایان بخشیدم

فرمان دادم مردم در پرستش خدای خود ازاد باشند وانان را نیازارند

فرمان دادم که هیچ کس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند.

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:26 توسط سعید |

7ابان سالروز بنیان گذار حقوق بشر ،کوروش بزرگ گرامی باد..............




روز هفتم ابان ، روز کوروش بزرگ است. روز هفتم ابان روز منشور انسان وانسان سالاری ونفی بردگی از سوی ملت بزرگ ایران است.

کوروش بزرگ به نمکایندگی از ملت بزرگ ایران ، در روزگای منشور انسان وانسان سالاری ونفی بردگی را اعلام کرد که فخر مردمان وحاکمان دیگر،کشتار مردمان ویرانی سرزمین هاو به بردگی کشاندن انسان ها بود.

مرد ناشایستی بنام (نیونید) به فرمانروایی کشورش رسیده بود .اوایین های کهن را بر انداخت ونادرستیها را جایگزین انها کرد .

او کار ناشایست قربانی کردن (انسان)را رواج کرد که پیش از ان نبود ....هر روز کارهای ناپسندی میکرد خشونت وبدکرداری .....

او با وضع نا مناسب در زندگی مردم دخالت میکرداو غم واندوه در شهر ها پراکند.

او مردم را به سختی گذران زندگی دچار کرد وهر روز به شیوه هایی مردمان شهر را ازار میداد .او با کارهای زشت خود مردم را نابود میکرد .....همه ی مردم را

از این رو او کوروش را برانگیخت تا راه بابل را پیش گیرد ...مردم بابل وسراسر سرزمین سومر واکدو همه فرمانروایان محلی ،فرمان کوروش را پذیرفتندواز پادشاهی او شادمان شدند وبا چهره های درخشان ، اورا بوسیدند .

مردم ،مردی را شاد باش گفتند که به یاری او از چنگال مرگ وغم رهایی یافتند وبه زندگی بازگشتند

همگی ایزدان اورا ستودند ونامش را گرامی داشتند .

((انگاه که بدون جنگ وخونریزی وارد بابل شدم ،همگی مردم گامهای مرا با شادمانی پذیرفتند ،ارتش بزرگ من به ارامی وارد بابل شد ،نگذاشتم رنج وازاری به مردم این سرزمین وشهر وارد اید ،من برای صلح کوشیدم.........من برده داری را برافکندم .

منشور انسان وانسان سالاری کوروش بزرگ ))

 

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:50 توسط سعید |

 



با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل
!

دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...

اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....

چشمانم را از من مگیر...بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم...

برای تو و از تو ! ....تویی که مهربانترینی
...

خدایا !..........دریاب حال مرا که....از وصف حالم عاجزم....و خسته....

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

صبر !....صبر را به من هدیه کن !

خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد ...

و مگذار ! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم
....

خدایا ! مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش !

خدای مهربانم ای بی کران نازنین !

...عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی
!

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن ...ای قدرتمند بی نهایت کریم.

دوستت دارم ای مهربان ...تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ...

با من بمان....خدا....با من که تنها تو نگهدار منی !

به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم

 

نوشته شده در جمعه 5 آبان 1391برچسب:,ساعت 9:3 توسط سعید |

 




فقط خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من خودم قلبم را در حصاز تاریک تنم زندانی کردم که مبادا به هوای عشق تازه ای پر بگشاید....

قلب غمگین........

ببار ای ابرک قلبم که با عاشق چه ها کردند

همه در این دل غمگین چه اتش ها به پا کردند

چه عشقی بین دلها بود ولی انرا جدا کردند

میان این همه مردم فقط من را صدا کردند

چه عادت کرده بود روحم ولی اخر جفا کردند

همه این قلب غمگین را شکستند و رها کردند

 

ساقیاااااااااااااااا.....

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست

یا که من بسیار مستم

 یا که سازت ساز نیست

ساقیا امشب مخالف مینوازد ساز تو

یا که من مست و خرابم

یا که تارت تار نیست

گاهی...........

گاهی گمان نمیکنی .ولی میشود

گاهی نمیشود که نمیشودکه نمیشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت ایست

گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود........

 

شبهای درد...............

امشب به رسم عاشقی یادی ز یاران میکنم

در غربتی تاریک وسرد از غم حکایت میکنم

امشب وجودم خسته است از سردی دلهای سرد

ایا تو هم در یاد من هستی در این شبهای درد؟

 

لایق نبودم................. 

بغض غریبی می فشارد حنجرم را

        تا من نبینم اشکهای پرپرم را

شاید من امشب لایق  مردن نبودم

     ورنه به تیغی می سپردم گردنم را

آن شب که خود را در خدا گم کرده بودم

            پیدا نکردم دستهای لاغرم را

پرواز تا خورشید را یادم میاور

      گم کرده ام ای اسمان بال وپرم را

 

با من میمانی.........................

خاطرم نیست

تو از بارانی؟

یا که از نسل نسیم

هر چه هستی .گذررا نیست

هوایت

بویت

فقط اهسته بگو با دل من میمانی..

 خدایا دلتنگ دلتنگم تو خود میدانی.

 

نوشته شده در سه شنبه 2 آبان 1391برچسب:,ساعت 19:31 توسط سعید |

 


 

من این شب زنده داری را دوست دارممن این پریشانی را دوست دارم بغض آسمان دلتنگی را دوست دارم

 

گذشت و دلم عاشق شد ، بیشتر گذشت و دلم دیوانه ات شد من این دیوانگی را دوست دارم

 

 چه بگویم از دلم ، چه بگویم از این روزها ، هر چه بگویم ، این تکرار لحظه های با تو بودن را دوست دارم

 

 بی قرارم ، ساختم با دوری ات ، نشستم به انتظار آمدنت ، من این انتظارها و بی قراریها را دوست دارم

 

 

 

 

چونکه تو را دارم ، چون به عشق تو بی قرارم، به عشق تو اینجا مثل یک پرنده ی گرفتارم

 

 به عشق تو نشسته ام در برابر غروب ، این غروب را با تمام تلخی هایش دوست دارم

 

 من این نامهربانی هایت را دوست دارم ، هر چه سرد باشی با دلم، من این سرمای وجودت را نیز دوست دارم

 

 من این بی محبتی هایت را دوست دارم ، هر چه عذابم دهی ، من آزار و اذیتهایت را دوست دارم

 

 هر چه با دلم بازی کنی ، من این بازی را دوست دارم

 

 مرا در به در کوچه پس کوچه های دلت کردی ، من این در به دری را دوست دارم

 

 مرا نترسان از رفتنت ، مرا نرجان از شکستنت ، بهانه هم بگیری برایم ، بهانه هایت را دوست دارم

 

 من این اشکهایی که میریزد از چشمانم را دوست دارم ، آن نگاه های سردت را دوست دارم

 

 بی خیالی هایت را دوست دارم ، اینکه نمیایی به دیدارم هم بماند،غرورت را نیز دوست دارم….

 

 تو یک سو باشی و تمام غمهای دنیا هم همان سو، من تو را با تمام غمهایت دوست دارم….

 

 هر چه بگویی دوست دارم ، هر چه باشی دوست دارم ، مرا دوست نداشته باشی ، من دوستت دارم

 

 من این ابر بی باران را دوست دارم ، من این کویر خشک و بی جان را دوست دارم، این شاخه

 

 خشکیده و بی گل را دوست دارم ، من اینجا و آنجا همه جا را با تو دوست دارم….

 

 من این شب زنده داری را دوست دارم

 

 اگر با تو بودن خطا است و من گناهکار ،من گناه کردن را با تو دوست دارم…

 

 بی مهری هایت به حساب دلم ، اشکهایم را که در می آوری نیز به حساب چشمانم من این  حساب اشتباه را دوست دارم  اگرچه رفتی با اون  اینو بدون باز تو رو دوست دارم

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 19:19 توسط سعید |

 

تقديم به تنها حادثه ی زندگيم

 

 



من  به کفاره ی یک  حادثه  از جنس  نگاه

تلخ می نالم و از حسرت دل می کشم آه

یوسفم   بار  جفا  بست  به  خونبار   دلم

من خورشید  گدازان  شدم  از حسرت ماه

دلم  افسار  گسسته   همه  ره  بهر  امید

شد و آمد به نصیبش خار زاین سختی راه

کاش  کاین  عزت  دیرینه ی  ما   قابل  بود

که   بماند  ز منت  مهر   به  اندازه ی  کاه

به  نگاهت که غمت  هیچ  برایم  نگذاشت

نیست  باکم که ببالم به غمت من  هرگاه

شاهدا  سوختی از شعله ی بی مهری یار

خوش به خاکستر جانت که شد از رنج آگاه

 

نوشته شده در چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:,ساعت 15:19 توسط سعید |

 




فقط خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

من خودم قلبم را در حصاز تاریک تنم زندانی کردم که مبادا به هوای عشق تازه ای پر بگشاید....

قلب غمگین........

ببار ای ابرک قلبم که با عاشق چه ها کردند

همه در این دل غمگین چه اتش ها به پا کردند

چه عشقی بین دلها بود ولی انرا جدا کردند

میان این همه مردم فقط من را صدا کردند

چه عادت کرده بود روحم ولی اخر جفا کردند

همه این قلب غمگین را شکستند و رها کردند

 

ساقیاااااااااااااااا.....

ساقیا امشب صدایت با صدایم ساز نیست

یا که من بسیار مستم

 یا که سازت ساز نیست

ساقیا امشب مخالف مینوازد ساز تو

یا که من مست و خرابم

یا که تارت تار نیست

گاهی...........

گاهی گمان نمیکنی .ولی میشود

گاهی نمیشود که نمیشودکه نمیشود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت ایست

گاهی نگفته قرعه بنام تو میشود

گاهی گدای گدای گدایی و بخت نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود........

 

شبهای درد...............

امشب به رسم عاشقی یادی ز یاران میکنم

در غربتی تاریک وسرد از غم حکایت میکنم

امشب وجودم خسته است از سردی دلهای سرد

ایا تو هم در یاد من هستی در این شبهای درد؟

 

لایق نبودم................. 

بغض غریبی می فشارد حنجرم را

        تا من نبینم اشکهای پرپرم را

شاید من امشب لایق  مردن نبودم

     ورنه به تیغی می سپردم گردنم را

آن شب که خود را در خدا گم کرده بودم

            پیدا نکردم دستهای لاغرم را

پرواز تا خورشید را یادم میاور

      گم کرده ام ای اسمان بال وپرم را

 

با من میمانی.........................

خاطرم نیست

تو از بارانی؟

یا که از نسل نسیم

هر چه هستی .گذررا نیست

هوایت

بویت

فقط اهسته بگو با دل من میمانی..

 خدایا دلتنگ دلتنگم تو خود میدانی.

 

نوشته شده در یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:,ساعت 20:29 توسط سعید |

 

 



تو در چشم من همچو موجی

خروشنده و سركش و نا شكیبا

كه هر لحظه ات می كشاند بسویی

نسیم هزار آرزوی فریبا تو موجی

تو موجی و دریای حسرت مكانت

پریشان رنگین افقهای فردا

نگاه آلوده دیدگانت

تو دائم بخود در ستیزی

تو هرگز نداری سكونی

تو دائم ز خود می گریزی

تو آن ابر آشفته نیلگونی

چه می شد خدا یا

......چه میشد اگر ساحلی دور بودم ؟

شبی با دو بازوی بگشوده خویش

ترا می ربودم ... ترا می ربودم

 

نوشته شده در پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:,ساعت 19:29 توسط سعید |




((کس نمی گیرد سراغی از دل دلجویی من

کس نمی پرسد نشانی ازشب گیسوی من

خانه خالی مانده از امواج لبخند تو دردل من

اسمان خالی است رنگی کمان روی تو

با توام گویی باخودم هستم انگار ولی

گویا تنهاست این دل درحریم کوی تو

جاده ها در حجم مه ،محوند درچشمان تو

ازکدامین راه باید پر بگیرم سوی تو....))

نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت 11:52 توسط سعید |

 گل نیلوفر 

   


گل نیلوفر و نماد آن در دنیای باستان شرق نقش بارزی داشته است، از حجاری‌های تخت جمشید تا  طاق بستانها ارتباط شگفت انگیزی با این گل دیده می‌شود
نیلوفر کمال زیبایی نیز به شمار می‌رود. ریشه‌های نیلوفر مظهر ماندگاری و ساقه اش نماد بند ناف است که انسان را به اصلش پیوند می‌دهد و گلش پرتو خورشید را تداعی می‌کند. نیلوفر نماد انسان فوق العاده یا تولد الهی است زیرا بدون هیچ ناپاکی از آبهای گل الود خارج می‌شود.

نام گل نیلوفر در زبان سانسکریت پادما در زبان چینی لی ین هوا به زبان ژاپنی رنگه و در زبان انگلیسی لوتوس است نیلوفر درشرق باستان همان قدر اهمیت دارد که گل رز در غرب.

درسده هشتم پیش از میلاد تصویر نیلوفر احتمالا از مصر به فینیقیه و از آنجا به سرزمین آشور و ایران انتقال یافت و در این سرزمین‌ها گاهی جانشین درخت مقدس بوده است. الهه‌های فینیقی به عنوان قدرت آفریننده خود گل نیلوفر در دست دارند. این گیاه درمصر باستان و در بسیاری از بخش‌های آسیا مورد پرستش بود.

 ***

نماد نیلوفردرایران باستان

از جمله نمادهایی كه از تمدن مصر در عصر هخامنشی به وام گرفته شد، گلهای نیلوفر آبی دوازده پَر یا لوتوس است. مصریان باستان بواسطه زندگی بر كنار نیل، این گل را به خوبی می‌شناخته، آن را مظهر اوزیریس خدای خورشید می‌د‌انستند و برایش جایگاهی مقدس قایل بوده، آن را بر دیوارهای معابد، گورها و بعضاً در كاخهای نقش می‌نمودند.(جهت كسب اطلاعات بیشتر در مورد رمز‌گشایی این گل و عدد 12 در تعداد گلبرگهای آن رجوع كنید به اساطیر مصر باستان و اساطیر مهرپرستی و آیین میترا)

با استخدام هنرمندان مصری در كارگاه ساخت تخت‌جمشید، این هنرمندان گل لوتوس را به هنر پارسی افزودند و آنچنان آن را تكرار كردند كه تقریباً در هر آنچه از معماری قوم پارس بجا مانده، نقشی از این گل دیده می‌شود. از حاشیه‌ پلكانها گرفته تا زینت یراق جانوران نمادین در سرستونها. همچنین وقتی به شكل باز در دست فردی نقش می‌شدند معرف مقامی والا بودند و به صورت غنچه گویا اینكه فرد مورد نظر تنها یك شاهزاده یا صاحب‌منصب است و پادشاه یا ولیعهد نیست


ادامه مطلب
نوشته شده در چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت 8:47 توسط سعید |



((عشق امد اتشی به جانم افروخت ،پروانه صفت سوز وگدازم اموخت

خاکستر من اگر به دوزخ ریزند ،دوزخ داند چگونه می بایست سوخت

گاهی زلب تو همچو می در جوشم وزچشم تو گه چو می کشان مدهوشم

در ذکر توأم گر نفسی دمی گریانم،درفکرتوأم گر نفسی خاموشم

از سینه ،غبار غم نمی باید شست ،وزدل رقم عالم نمی باید شست

پایی که به راه عشق شدخاک الودبا اب حیات هم نمی باید شست))

 

نوشته شده در چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:30 توسط سعید |



((بگذارکه دروسعت دنیای خیالم اندیشه کنان جرأت پرواز نمایم

بگذاردر ان نی نی چشمان سیاهت امیزه ای ازعشق به تصویر کشانم

بگذار ان خنده ی زیبا وحزین رادرسردی ایام به خاطر بسپارم

بگذار که درگوشه ی اغوش غریبت عاشق شوم وعشق به دلهابیفشانم

بگذار که بیچاره ترین باشم وعمری درحسرت دیدار بمانم

بگذار تادراتش دوری عشق تو بسوزم ودرامید دیدارت بمیرم))

نوشته شده در یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:29 توسط سعید |



این روزها که جرأت دیوانگی کم است

تنها مرور خاطره ها عین مرهم است

حتی بهار ،حال مرا خوش نمی کند

وقتی چهارفصل من وتوپرازغم است

ازذوق سرد ماهی قرمز گرفته تا...

دنیای من که لحظه به لحظه مبهم است

هی وعده پشت وعده،تو اما نمی رسی

انگار مرگ،برتو همیشه مترم است

هی تاگذشته می روم وتازه میشوم

این روزها که جرأ دیوانگی کم است

نوشته شده در سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:45 توسط سعید |



روزگاری است دراین زمانه ی سخت هرنشاطی بسته زمن رفت

.میتراود اشکی می چکدروی زمین قطره ای مملوزعشق پرزاسراروجود!

دیرگاهی است درغربت من دربیگانگی وخلوت من

دیرگاهی است در غربت من نیست که هیچ کس کندویران

کلبه تنهایی من بخواند نغمه سرد هراوازوسرودوپیوستن تاکه اید

به سراین غربت سرگردانی من...!

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 9:53 توسط سعید |


آخرين مطالب
» نگاه کن
» نسل بلاتکلیف
» ثروتمندانه زندگی کن!
» درآمد ماهانه کارگر بارکش 90 میلیون تومان!
» صحبت
» چگونه به قهرمان شکست ناپذیر رویاهای خود تبدیل شویم؟
» درباب بزرگ اندیشی
» رابطه
» رابطه
» دیوانه
» حقیقت انسانها
» جایگاه زندگی
» امتحان
» انسان
» یک شب بازنی دیگر
» دو بوسه


Design By : Pichak