زندگی به رنگ نیلوفرابی

تو شهر بازی یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک
ازم بخر!!
نگاش کردم …چشماشو دوس داشتم…دوباره گفت آقا...اگه ۴ تا بخری تخفیف هم
بهت میدم…
بهش گفتم اسمت چیه…؟ فاطمه…بخر دیگه…! کلاس چندمی فاطمه…؟ میرم
چهارم…اگه نمی خری برم.. می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت
میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟ بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم
لواشک می فروشیم دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی
خوشحال شده بود…می خندید…از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…از
یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنی
فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟ باشه فقط ۳ تا باشه اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو
هم بر میدارم ! فاطمههههههههههههههههه…دیگه این حرف و نزن! خیلی ناراحت
شدم ازت سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…وقتی داشت می رفت.نگاش می
کردم …نه به الانش…نه به ظاهرش …به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه
میکردم…و ما باید فقط نگاه کنیم..فقط نگاه...فقط نگاه...

نوشته شده در دو شنبه 11 آبان 1394برچسب:,ساعت 15:30 توسط سعید |


آخرين مطالب
» نگاه کن
» نسل بلاتکلیف
» ثروتمندانه زندگی کن!
» درآمد ماهانه کارگر بارکش 90 میلیون تومان!
» صحبت
» چگونه به قهرمان شکست ناپذیر رویاهای خود تبدیل شویم؟
» درباب بزرگ اندیشی
» رابطه
» رابطه
» دیوانه
» حقیقت انسانها
» جایگاه زندگی
» امتحان
» انسان
» یک شب بازنی دیگر
» دو بوسه


Design By : Pichak