یه داستان...
من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم…
والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند
و نامزدم هم دختر فوق العاده ایبود…
فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم
خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود.
کهگاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد
و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم…
یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که
برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار
ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود
و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ هزار تومن
به من بدی بعدش حاضرم با تو سکس داشته باشم.
من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت:
من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم…
وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من
بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم
و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج خارج شدم....
یهو با چهره نامزدم وچشمهای اشک الود پدر نامزدم مواجه شدم!
پدرنامزدم منو دراغوش گرفتوگفت:تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی…
ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو
نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی.!
(( نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!!))
Design By : Pichak |